عشق
چشم
دخترک کوری نامزدی داشت ،
آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند.
روزی دخترک آرزو کرد که ایکاش چشم داشتم و می توانستم او را ببینم .
یکروز کسی به دخترک چشم هدیه کرد ،
او دیگر میتوانست ببیند .
رفت پیش نامزدش و دید که اوکور است ،
دل سرد شد و خواست که اورا ترک کند ،
پسرک قبول کرد
به او گفت :فقط ازتو خواهشی دارم .
دخترک گفت :بگو
پسرک گفت :
گلم مواظب چشمهای من باش